نمایشگاه فرانکفورت 1 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
 
 
 
 

اکتبر 2002  ، همه تدابیر لازم برای حضور فعال درنمایشگاه کتاب  فرانکفورت بکار بسته شده بود.هر چند، بارها دراین نمایشگاه حضور داشتم . اما این اولین حضور من بعنوان صاحب امتیاز و مدیر یک آژانس ادبی بود .

حدود 150 عنوان کتاب را درحوزه ادبیات کودک و نوجوان آماده عرضه به ناشران کشورهای مختلف داشتم و قرارهایی با چند ناشرسوئیسی، آلمانی و هندی ازقبل تنظیم شده بودم .

همچنین با یک موسسه آلمانی در بن ، مسابقه نقاشی مشترکی را تدارک دیده بودیم با نام  " من یارمهربانم  " که قرار بود  بچه های 5 تا  12 سالۀ ایرانی و آلمانی  درموضوع  " دوستی بنام کتاب " نقاشی کشیده و درآن شرکت کنند. نقاشیهای بچه های ایران سه هفته قبل به بن ارسال شده تا آثار منتخب درمرحله اول  توسط  داوران که اتفاقا همه به جز یکنفر آلمانی بودند مشخص شوند .

پانصد جلد از کاتالوگ سه زبانه ای را که برای نمایشگاههای مختلف کتاب چاپ کرده بودم . نیز پیشاپیش به فرانکفورت فرستاده و درآن لحظه با آرامش کامل توی هواپیما نشسته و منتظر پرواز به سرزمین ژرمن ها بودم.

توی پرواز تعدادی از دولتی ها که هرگز نسبت شون را با فرهنگ و کتاب وادبیات نفهمیدم . حسابی هواپیما را شلوغ کرده بودن ............. یه تعداد به اصطلاح ناشرمکتبی، که بعدآ متوجه شدم اولین سفرشون رو به یک کشورخارجی با هزینه ارشاد تجربه می کنند. با ظاهری آرام ، اما درونی هیجان زده  منتظررسیدن  به مقصد بودن .......... آنچه دمقم کرد این بود که فهمیدم   توی همون هتلی اقامت دارن که منهم اتاق رزرو کرده بودم . دربین همه اون آدمهای دولتی فردی را دیدم که مدیر تیم دولتی ها بود  .......... شناختمش ......... انسان بسیار خوبی بود .......... دلسوز ، مهربان و اهل ادب و قلم ......... بارها برخوردهایش را با اهالی فرهنگ دیده بودم که قابل مقایسه باهمکارانش نبود .

به سمت من آمد و بعد از سلام واحوال پرسی گفت : اگر کاری داشتید ...... رودربایستی نکنین ، من درخدمتم ...... هرکاری از دستم بر بیاد انجام می دم .......... تشکر کردم و گفتم این حضرات ........ حرفم را قطع کرد و گفت: هرسال همین گرفتاری را داریم ، من هم فقط  ناچارم دستورات را  انجام بدم .

گفتم : از بد حادثه توی هتلی که من هستم اقامت دارن.

گفت : هتلی که پارسال توش بودن امسال قبول نکرد بهمون جا بده ..... ما هم  ناچار برای امسال هتلی جا گرفتیم که سابقه ذهنی نداشته باشن ازحضورمون ..... پس شما هم توی همون هتل هستین ........ خندید و ادامه داد: فقط 5 روز هست ...... باید تحمل کنید ........... بعد  رفت تا سر و صدای آنها را بخواباند که عین بچه ها ..... توی سروکله هم می زدن و دعوا می کردن  برای نشستن کنار پنجره  .

بالاخره رسیدیم  به فردگاه فرانکفورت و پیاده شدیم  .......... منتظر چمدونهام بودم . که بلند گوی سالن صدام زد .......... به طرف میزاطلاعات رفتم که ببینم چیکارداره .......... که  یکنفراز پشت من رو بغل کرد وگفت : چطوری پسر ...... برگشتم ودیدم حسن ِ ........... بغلش کردم وماج و بوسه و خوش و بش که دیدم فریده هم ازپشت حسن اومد بیرون ، خیلی وقت بود همدیگر رو ندیده بودیم ...... حدود 23 سال ...... البته  تلفنی ارتباط داشتیم ...... من زیاد به آلمان می اومدم  ....... اما هیچوقت نشد همدیگر رو ببینیم ......... اونها  توی بن ساکن بودن و من هر سال به فرانکفورت  اومده و بلافاصله بعد از اتمام نمایشگاه بر می گشتم ..... اینبارالبته فرق می کرد ........ ازقبل برنامه ریزی کرده بودم  و قرار بود ، حداقل  پنج روز اضافه درآلمان بمونم و  به شهر بن پیش اونا برم ........ راستش همه چمدونهام پر بود از سوغاتی هایی که برای حسن وفریده آورده بودم ............... البته چیزی که اصلا" توقعش رو نداشتم این بود که اونها روز ورود  به فرانکفورت توی فرودگاه باشند .....

گفتم : حسن شما  اینجا چیکارمی کنین ...... بن  کجا اینجا، کجا ..... قرارما  دهم اکتبر توی بن بود  نه اینجا .......

حسن خندید و  گفت : فریده و بچه ها  گفتند باید بیام اینجا مطمئن بشیم که اومدی وحتما" بعد از نمایشگاه می آیی پیش ما .......... البته بیشترازهمه دلمون برات تنگ شده بود  پسر ........

گفتم: باباجون .... من باید برای مسابقه نقاشی بچه ها که خیلی از زحماتش رو خود فریده کشیده بعنوان رابطِ دوطرف ، می اومدم بن .........

فریده درحالیکه با صدای بلند می خندید گفت : فکر  کردیم که کار از محکم کاری عیب نمی کنه ..... هرسه  زدیم زیرخنده ........... این تکه  کلام من بود توی دوران جوانی که ما با هم پشت سرگذاشته بودیم ........ تا چیزی می شد می گفتم ؛عزیزم  کارازمحکم کاری عیب نمیکنه .......

گفتم :خوب یادت مونده ......... بعد ازبیست واندی سال .......

فریده جواب داد : به جزخانواده مون ...... تو بهترین  خاطره مشترک من وحسن بودی وهستی ، توی همه زندگیمون ....... اشگ توی چشم هرسه تامون حلقه زد ........ اما مهلت پیدا نکرد سرازیر بشه . چون دو تا جوون رشید ویک دخترکوچولوی واقعا  زیبا  ، عمو ، عموگویان  نزدیک شدن و من رو بغل کردن ...... خب رفتار حسن و فریده طبیعی بود ..... سالهای درازی رو باهم  سپری کرده بودیم ...... اما این بچه ها من رو ازکجا می شناسند ......... مات ومبهوت نیگاهشون می کردم ...........

حسن بدادم رسید وگفت :  بچه ها خوب تو رو می شناسند ........ تمام کاری که ما تونستیم برای ایرونی بودن بچه ها بکنیم ...... مرور خاطراتمون توی ایران بود ....... که توی قسمت اعظمش تو ، مثل موی دماغ حضور داشتی  ......... عکسها .......... ماجرا ها ........... بچه ها همونقدر تو رو می شناسن و دوست  دارن ، که من  وفریده می شناسیم و  دوست  داریم ..........

یک مرتبه میون حرفش  دویدم و  گفتم : وای  ......

 حسن جا خورد و ...... هراسان گفت : چی شد؟1 ........

گفتم  : چمدونا ...... سوغاتیها ......... بدوئید تا نبردن و نخوردنشون ........

فریده یدونه با دستم محکم زد روشونه ام و گفت : تو هنوز آدم نشدی و دست ازاین کارات بر نداشتی ....... همه خندیدیم و به اتفاق حسن ، فریده ،علی پسربزگ ، محسن پسر دوم و نوبهار (مموشی) خونواده حسن به طرف محل تحویل  چمدانها رفتیم .

حسن وقتی  بار من رو دید گفت: مگر تجهیزاتت  رو قبلا"  نفرستادی ؟......

گفتم : چراهمه شون رو قبلا" فرستادم.

با تعجب  پرسید : پس  این چهار تا چمدون و کارتن چیه ؟

گفتم : با  اومدن تون زحمتم رو حسابی کم کردین ........ مونده بودم اینا  تا روز اومدن به بن چیکار  بکنم ...... چه جوری اینور و اونور بکشمشون .......

فریده  گفت: مربوط به مسابقه نقاشی هست ......

گفتم : نخیر ........ سوغاتی های شماست .........

حسن  گفت : سوغاتی ما ......... اونم اینهمه چمدون و .........

نذاشتم ادامه بده ، جواب دادم: آره سوغاتی شما ...... ببر خونه بازش کن متوجه میشی چیه ........

پسرا دویدن وبا  یه چرخ دستی برگشتن و همه بار رو تا دم ماشین  آوردن و  پشت ماشین  که استیشن بود گذاشتند ......

درهمین حین اون مسئول ارشاد اومد و گفت : ما ماشین داریم  برای رفتن به هتل ...... اگر مایلید میتونید با ما بیایید .......

حسن رونشون دادم و  گفتم : ممنون...... اومدن دنبالم ...... خداحافظی کرد و رفت .....

هتلم  بیرون فرانکفورت بود واتفاقا" توی مسیرجاده بن ...... حسن گفت :  دسته جمعی می ریم نهار و می خوریم و کمی می گردیم ، بعد شما رو می رسونیم هتل وما میریم بن ........ بعد از تموم شدن نمایشگاه هم ..... میاین  بن

 گفتم :  من ازکی شما شدم .......

جواب  داد : تو تاید هم نیستی ..... چه برسه شوما ...... منظورم تو وعلی هستین ..... علی پیشت می مونه ..... تا نمایشگاه تموم بشه ........ چهارتا زبان  را بصورت پروفشنال حرف می زنه ...... فارسی ، آلمانی  فرانسه و انگلیسی ......... هم  تو دسته تنها  نیستی و کمکت می کنه ........ هم  خیالمون راحتِ که تو مثه بند تومون کوتاه از دستمون در نمیری  ....... سابقه ات خراب داداش ........... خراب ........

گفتم : مزاحم این جوون رعنا  نمی شم ........

فریده جواب داد :  غلط می کنی ، یه کلمۀ دیگه بگی ، کتک رو خوردیا ....

علی گفت : عمو من خودم از بابا خواستم اجازه بده با شما باشم ........ خیلی دوست دارم ببینم چیزایی که بابا و مامان درمورد شما گفتن چقدر درسته..........

با خنده وشوخی گفتم : این بابا ومامانت از روز تولد یه روده راستم توی شیکمشون  نداشتن ، ......  کذاب و دروغگو بودن پرفشنال ....... عمو جون  ....... اصلا" نباید حرفاشون رو  باور کنی ......

پاسخ داد: بهرصورت زحمتی برام نیست ..... و خوشحال می شم قبول کنید............ چون من  بهش بعنوان  یک تجربه کاری نگاه می کنم . البته  اگر مزاحم  نباشم ...........

گفتم : نه تنها مزاحم  نیستی ....... بلکه باعث افتخار منه...... ضمنا" قصد  داشتم کسی را  برای کمک درطول نمایشگاه استخدام کنم ........ کی ازتو  بهترو مناسب تر .......... بعد ازاین حرف سوارماشین شدیم و دسته جمعی رفتیم برای نهار ......

ادامه دارد ........

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت
برچسب‌ها: رمان نمایشگاه کتاب فرانکفورترماننمایشگاهکتابفرانکفورتنمایشگاه فرانکفورترمان نمایشگاه کتاب

تاريخ : شنبه 25 آبان 1398 | 13:44 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.